سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیده شدم !

بالاخره یه بار هم کار کردن من نتیجه داد تبسم. البته همیشه نتیجه میده ولی دیده نمیشه . این بار به چشم یه نفر اومد و عادلانه رفتار کرد و بین اونی که کار داشت و کسی که کار نداشت فرق گذاشت . هر چند که جوجه رو آخر پاییز میشمرن . باید دید آخر ترم چی میشه؟


می خوام در حال زندگی کنم !

دیروز یه مطلبی راجع به شاد بودن خوندم . یکی از مواردش "در لحظه و حال زندگی کردن" بود . البته اولین بار نبود که این رو می شنیدم ، ولی این بار رو من اثر کرد و تصمیم گرفتم تو حال زندگی کنم و اینقدر نگران آینده و اینکه فردا چی می شه ، نباشم . فکر کنم این طوری حالم بهتر بشه . 


پیدا کردن وبلاگ قدیمی

همین الان خیلی اتفاقی وبلاگ قدیمیم رو پیدا کردم . نه اینکه گمش کرده باشم . ولی یادم رفته بود . چون بعد از اون یه وبلاگ دیگه داشتم که همش تو ذهنم همین وبلاگ دومی بود و اون اولی رو کاملا فراموش کرده بودم . هم خوشحال شدم و هم با دیدن برخی مطالبش غمگین . من اصلا این روزها دوست ندارم وقایع گذشته رو مرور کنم . حالا چه خوب چه بد . حتی خوبهاش هم من رو غمگین می کنه . 


حرف اول

نمی خوام بگم از امروز میام و اینجا حرفهام رو می نویسم (چون هر وقت اینو میگم اینگار بعدش حرفهام تموم میشن!) . فقط هر وقت حوصله داشتم می نویسم . الانم اصلا حوصله ندارم . غمگینم .  

نمی دونم چرا ؟ هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم ندونه چرا ناراحته ؟ دردش چیه ؟ نمی دونم چرا بعد از سه سال و نیم کلاس رفتن ، هنوز هم اولین بار که بعد از یه تعطیلات طولانی میخوام برم کلاس دلشوره میگیرم ؟